از وقتی یادمه سینه ی من مدفن اسرار مگویی بوده که با گفتنشون دعوا راه میفتاده
میدونین از کی من راز دار شدم
از سال اول راهنمایی که برای باز کردن سر حرف با یکی از بچه های تیم والیبال مدرسه مون حرف دبیر ادبیاتمون در مورد اون دهتر از دهنم در رفت و اون رفت توی دفتر مدرسه و یه دعوای حسابی راه انداخت،اون روز تا رسیدم خونه خوابیدم،فکر میکردم اگه بخوابم و بیدار بشم همه چیز درست میشه،اما خواهرم که همکلاسی اون دختر بود کلی دعوام کرد و بهم گفت دهن لق،از فرداش تو مدرسه روم نمیشد سرمو بلند کنم،آخخه فکر میکردم همه ی مدرسه میدونن که من باعث اون دعوای خیلی بد شدم
این خاطره ی تلخ باعث شد من معمولی ترین حرفایی رو هم که شنیده بودم به هیچکس نگم
تو محل کارم به خاطر این رازداری شدید خیلی اذیت شدم
مثلا یکی از بچه ها به من میگفت که فردا نمیام سرکار
منم به کسی حرفی نمیزدم میگفتم خب اگه نخواد بیاد باید به مدیر بگه نه به من
ولی فرداش نمی اومد و بعد میگفت به عفت گفته بودم و همه منو دعوا میکردن که تو میدونستی و حرفی نزدی
هرچقدر بگم اذیت شدم کمه بری همین ادامه ش نمیدم
وقتی ازدواج کردم همه بهم میگفتن جاری خواهر نمیشه و باهاش صمیمی نشو
ولی من صمیمی میشدم اونام هرچی دلشون میخواست غیبت میکردن و میگفتن ولی من مدیرت شده حرف میزدم و چیزایی که میشنیدم تو سینه م نگه میداشتم
تو عقد بودم که ی روز دختر بزرگه خواهر شوهرم بهم زنگ زد و در مورد همسرم چیزی بهم گفت ومنم جوابشو دادم ،کمی بعد زنگ زد که به دایی علی نگی،منم گفتم میگم،میخواستی بهم نگی،میدونین میخواستم کاری کنم که رازهای سینه م بیشتر نشه،وقتی چیزی رو قرار نیست همسرم بدونه چرا من باید بدونم آخه.به علی گفتم و همون لحظه همسری بهش زنگ و گفت دیگه حق نداری به عفت خانوم زنگ بزنی و چرتو پرت بگی
این گذشت و بین ما و خواهر بزرگه و این دخترش اختلاف پیش اومد و رابطه ها قطع شد
تو این همه سال من همچنان با حرفایی روبه رو میشدم که اگه به فرد سوم منتقل میشد دعوا میشدو من رازداری پیشه کردم
تااینکه قضیه ی ازدواج دوم برادرشوهر بزرگه پیش اومد
جاریم که بهم گفت به جون علی قسمم داد که به کسی نگم ومن از شدت غصه دست راستم به قدری اون شب ورم کرد که انگشترم از دستم درنمی اومد،بعد فهمیدم به همه گفته و همه رو قسم داده که به بقیه نگن،تااینکه عید خونه جاری دومی بودیم که دیدم همه خبردارن و منم گفتم که جاری بزرگه وقتی من باردار بودم بهم گفته بود
یکی دوبار هم خونه ی جاری جدیده رفتیم با مامان و بابای همسری و مامان همسری همش میگفت که به جاریت نگی رفتیم خونه ی فلانی بهش نگی اله بهش نگی بله
منم خسته شدم گفتم مگه من دهن لقم بازم حرفشو تکرار کرد و اینبار همسری گفت بسه دیگه مامان خیالت راحت نه من خبرکشم نه عفت
باخودم میگفتم پیرزن نگرانه تو این رفت و امد ها ی حرفی زده بشه و آشوب بشه
همه ی اینهارو گفتم تا بدونین من چقدر حساس بودم روی نگفتن حرفی چیزی که یوقت جنجال نشه و بااینکه از خیلی چیزها خبرداشتم به روی خودم نمی اوردم،ساده ترینش اینکه مثلا یکی به من گفته که فلانی لباسش رو 60خریده،وقتی اون خودش به من میگفت ک اره این لباسمو120خریدم یک کلمه هم اشاره نمیکردم که یکی به من گفته تو اینو 60خریدی نه 120،فقط به خاطر اینکه میگفتم یوقت طرف شرمنده میشه یا یهو بین فلانی و اون بنده خدا کدورت پیش میاد
امروز عصری برای عیادت پدرشوهرم رفتم خونه ی خواهر شوهر دومی،بخاطر خساست بیش ازحدش هیچوقت دوست نداشتم برم خونه ش
حتی امروز بااینکه ساعت یک رسیدم خونشون و ناهار نخورده بودم ی تعارف الکی نزد که ناهار نخوردی برات بیارم،بریا خودش و پسرش غا کشید خوردن و منم هیچی نگفتم ،وقتی غروب همسری اومد براش غذا آورد و من یکم باهاش خوردم
خواهرشوهر کوچیکه هم اومد و حرف کشیده شد سمت خونه یجاری بزرگه و خواهرشوهر دومی مدام میگفت اصن دلم میخواد بری بهش بگی که فلانی اینو میگه و اونو میگه و من هربار میگفتم نه بابا من چکاردارم به این حرفا
میگفت نه خب تو باهاش صمیمی هستی
من گفتم نه بابا چ صمیمیتی(من با هیچکدوم از اقوام شوهر صمیمی نیستم ،فقط اون چند ساعتی که بین شونم احترامشونو دارم و سعی میکن بهم خوش بگذره)
تااینکه باز حررفشو تکرار کرد که اگه بهش گفتی راستشو بگو و حرفمو نچرخون و ازاین حرفا
گفتم مگه من فضولم
خیلی رک برگشت گفت آره بین خودمون حرف شده که عفت خبرکشی میکنه!!!!!!!!!!!
ینی من اون لحظه مثل بمب از درون منفجر شدم ولی به احترام پدرشوهرم تندی نکردم
بهش گفتم اونی که گفته من خبرکشم خودش ازهمه خبرکش تره
همین خود شما نبودین که به من گفتین جاری بزرگه پشت سرم گفته ما بچه دارنمیشیم
گفت خب گفته دیگه
گفتم اون ی تیری تو تاریکی زد و به من نرسید ولی شما اون تیر رو برداشتین و فرو کردین توقلبم
اگه این کار شما خبرکشی نیست پس چیه؟ یه درصد با خودتون فکر نکردین اگه عفت صبوری نمیکرد و با جاریش دعوا راه میانداخت چی میشد؟بین دوتا برادر جدایی می افتاد؟یا همین که میگین بین خودتون بحث شده که من خبرکشم!چرا بهم گفتین هان؟همین حرکت تون یجور خبرکشیه
اصن بهم بگین کی گفته ن خبرکشم تا بپرسم چ خبری رو به کی رسوندم که خبر کش شدم؟
همسری هم دلخور شد و گفت چرااین حرف رو زدی الان؟چرا ذهن عفت رو بهم ریختی ها؟تو که خودنم خبرکشی!
نمیدونم عمق فاجعه رو چجوری بهتون توضیح بدم
حتی به گوش جاری جدیده هم رسیده که من خبرکشم و جرات نکرده پاشو خونه ی من بزاره
هرچند منم از ترس اینکه این دوتا هوو باهم صحبت کنن و بگن که عفت این وسط به هردو محبت میکرده و برام بد بشه اصلا تنهایی خونه ش نرفتم
ولی اینکه اون از ترس خرچین بودنم خونه م نیومده برام آزار دهنده س
آخ که چقدر امروز دلم رو آتیش زدن
خدا خودش از سر تقصیرات همه بگذره
من که از تقصیر اینا گذشتم
تو همین چند ساعت باخودم میگفتم زنگ میزنم به مامان همسری و باهاش دعوامیکنم که منکی خبرکشی کردم که دخترات اینجوری میگن
اما دیدم از ی پیرزن 70 و چند ساله چ انتظاری میشه داشت،بیخیال شدم و الان با بخشیدن شون آروم ترم
ولی چقدر سخته بی تفاوت بودن نسبت به حرفایی که ناروا درحقت میزنن