روزنوشت های یک بانو

یک زن،یک همسر ویک مادر هستم

خبرکش یا خبرچین

از وقتی یادمه سینه ی من مدفن اسرار مگویی بوده که با گفتنشون دعوا راه میفتاده

میدونین از کی من راز دار شدم

از سال اول راهنمایی که برای باز کردن سر حرف با یکی از بچه های تیم والیبال مدرسه مون حرف دبیر ادبیاتمون در مورد اون دهتر از دهنم در رفت و اون رفت توی دفتر مدرسه و یه دعوای حسابی راه انداخت،اون روز تا رسیدم خونه خوابیدم،فکر میکردم اگه بخوابم و بیدار بشم همه چیز درست میشه،اما خواهرم که همکلاسی اون دختر بود کلی دعوام کرد و بهم گفت دهن لق،از فرداش تو مدرسه روم نمیشد سرمو بلند کنم،آخخه فکر میکردم همه ی مدرسه میدونن که من باعث اون دعوای خیلی بد شدم

این خاطره ی تلخ باعث شد من معمولی ترین حرفایی رو هم که شنیده بودم به هیچکس نگم

تو محل کارم به خاطر این رازداری شدید خیلی اذیت شدم

مثلا یکی از بچه ها به من میگفت که فردا نمیام سرکار

منم به کسی حرفی نمیزدم میگفتم خب اگه نخواد بیاد باید به مدیر بگه نه به من 

ولی فرداش نمی اومد و بعد میگفت به عفت گفته بودم و همه منو دعوا میکردن که تو میدونستی و حرفی نزدی

هرچقدر بگم اذیت شدم کمه بری همین ادامه ش نمیدم

وقتی ازدواج کردم همه بهم میگفتن جاری خواهر نمیشه و باهاش صمیمی نشو

ولی من صمیمی میشدم اونام هرچی دلشون میخواست غیبت میکردن و میگفتن ولی من مدیرت شده حرف میزدم و چیزایی که میشنیدم تو سینه م نگه میداشتم

تو عقد بودم که ی روز دختر بزرگه خواهر شوهرم بهم زنگ زد و در مورد همسرم چیزی بهم گفت ومنم جوابشو دادم ،کمی بعد زنگ زد که به دایی علی نگی،منم گفتم میگم،میخواستی بهم نگی،میدونین میخواستم کاری کنم که رازهای سینه م بیشتر نشه،وقتی چیزی رو قرار نیست همسرم بدونه چرا من باید بدونم آخه.به علی گفتم و همون لحظه همسری بهش زنگ و گفت دیگه حق نداری به عفت خانوم زنگ بزنی و چرتو پرت بگی

این گذشت و بین ما و خواهر بزرگه و این دخترش اختلاف پیش اومد و رابطه ها قطع شد

تو این همه سال من همچنان با حرفایی روبه رو میشدم که اگه به فرد سوم منتقل میشد دعوا میشدو من رازداری پیشه کردم

تااینکه قضیه ی ازدواج دوم برادرشوهر بزرگه پیش اومد

جاریم که بهم گفت به جون علی قسمم داد که به کسی نگم ومن از شدت غصه دست راستم به قدری اون شب ورم کرد که انگشترم از دستم درنمی اومد،بعد فهمیدم به همه گفته و همه رو قسم داده که به بقیه نگن،تااینکه عید خونه جاری دومی بودیم که دیدم همه خبردارن و منم گفتم که جاری بزرگه وقتی من باردار بودم بهم گفته بود

یکی دوبار هم خونه ی جاری جدیده رفتیم با مامان و بابای همسری و مامان همسری همش میگفت که به جاریت نگی رفتیم خونه ی فلانی بهش نگی اله بهش نگی بله

منم خسته شدم گفتم مگه من دهن لقم بازم حرفشو تکرار کرد و اینبار همسری گفت بسه دیگه مامان خیالت راحت نه من خبرکشم نه عفت

باخودم میگفتم پیرزن نگرانه تو این رفت و امد ها ی حرفی زده بشه و آشوب بشه


همه ی اینهارو گفتم تا بدونین من چقدر حساس بودم روی نگفتن حرفی چیزی که یوقت جنجال نشه و بااینکه از خیلی چیزها خبرداشتم به روی خودم نمی اوردم،ساده ترینش اینکه مثلا یکی به من گفته که فلانی لباسش رو 60خریده،وقتی اون خودش به من میگفت ک اره این لباسمو120خریدم یک کلمه هم اشاره نمیکردم که یکی به من گفته تو اینو 60خریدی نه 120،فقط به خاطر اینکه میگفتم یوقت طرف شرمنده میشه یا یهو بین فلانی و اون بنده خدا کدورت پیش میاد


امروز عصری برای عیادت پدرشوهرم رفتم خونه ی خواهر شوهر دومی،بخاطر خساست بیش ازحدش هیچوقت دوست نداشتم برم خونه ش

حتی امروز بااینکه ساعت یک رسیدم خونشون و ناهار نخورده بودم ی تعارف الکی نزد که ناهار نخوردی برات بیارم،بریا خودش و پسرش غا کشید خوردن و منم هیچی نگفتم ،وقتی غروب همسری اومد براش غذا آورد و من یکم باهاش خوردم

خواهرشوهر کوچیکه هم اومد و حرف کشیده شد سمت خونه یجاری بزرگه و خواهرشوهر دومی مدام میگفت اصن دلم میخواد بری بهش بگی که فلانی اینو میگه و اونو میگه و من هربار میگفتم نه بابا من چکاردارم به این حرفا

میگفت نه خب تو باهاش صمیمی هستی

من گفتم نه بابا چ صمیمیتی(من با هیچکدوم از اقوام شوهر صمیمی نیستم ،فقط اون چند ساعتی که بین شونم احترامشونو دارم و سعی میکن بهم خوش بگذره)

تااینکه باز حررفشو تکرار کرد که اگه بهش گفتی راستشو بگو و حرفمو نچرخون و ازاین حرفا

گفتم مگه من فضولم

خیلی رک برگشت گفت آره بین خودمون حرف شده که عفت خبرکشی میکنه!!!!!!!!!!!

ینی من اون لحظه مثل بمب از درون منفجر شدم ولی به احترام پدرشوهرم تندی نکردم

بهش گفتم اونی که گفته من خبرکشم خودش ازهمه خبرکش تره

همین خود شما نبودین که به من گفتین جاری بزرگه پشت سرم گفته ما بچه دارنمیشیم

گفت خب گفته دیگه

گفتم اون ی تیری تو تاریکی زد و به من نرسید ولی شما اون تیر رو برداشتین و فرو کردین توقلبم

اگه این کار شما خبرکشی نیست پس چیه؟ یه درصد با خودتون فکر نکردین اگه عفت صبوری نمیکرد و با جاریش دعوا راه میانداخت چی میشد؟بین دوتا برادر جدایی می افتاد؟یا همین که میگین بین خودتون بحث شده که من خبرکشم!چرا بهم گفتین هان؟همین حرکت تون یجور خبرکشیه

اصن بهم بگین کی گفته ن خبرکشم تا بپرسم چ خبری رو به کی رسوندم که خبر کش شدم؟

همسری هم دلخور شد و گفت چرااین حرف رو زدی الان؟چرا ذهن عفت رو بهم ریختی ها؟تو که خودنم خبرکشی!

نمیدونم عمق فاجعه رو چجوری بهتون توضیح بدم

حتی به گوش جاری جدیده هم رسیده که من خبرکشم و جرات نکرده پاشو خونه ی من بزاره

هرچند منم از ترس اینکه این دوتا هوو باهم صحبت کنن و بگن که عفت این وسط به هردو محبت میکرده و برام بد بشه اصلا تنهایی خونه ش نرفتم

ولی اینکه اون از ترس خرچین بودنم خونه م نیومده برام آزار دهنده س


آخ که چقدر امروز دلم رو آتیش زدن

خدا خودش از سر تقصیرات همه بگذره

من که از تقصیر اینا گذشتم


تو همین چند ساعت باخودم میگفتم زنگ میزنم به مامان همسری و باهاش دعوامیکنم که منکی خبرکشی کردم که دخترات اینجوری میگن

اما دیدم از ی پیرزن 70 و چند ساله چ انتظاری میشه داشت،بیخیال شدم و الان با بخشیدن شون آروم ترم

ولی چقدر سخته بی تفاوت بودن نسبت به حرفایی که ناروا درحقت میزنن

۴ صحبت ۲ موافق ۰ مخالف
آبان ...
۲۱ آبان ۲۳:۴۷
یه چیزهای درده ولی نمیشه تعییرش داد...
اون جمله ای نوشتی تیر تو قلبم کردید ...چرا خوب عمق ناراحتی ادمو نشون میده ...
به نظرم همون روند بی خیالی را ادامه بده ..ارزشراعصاب خوردی را نداره 

جواب :

سلام عزیزم
آره خداروشکرهمونجا جوابشو دادم و توخودم نریختم
مسما سکوت میکردم میگفت حتما راسته ک جوابی نداره
فعلا ک بیخیالم اصلا تحمل فشارروانی شونو ندرم
فری خانوم
۲۲ آبان ۱۳:۴۶
سلام عزیزم
بعضی آدم ها همینن ... هرچقدر سرت به کار خودت باشه انگار میخوان یه چیزی بهت بچسبونن و صفات خودشونو به دیگری نسبت بدن
در مورد پست قبل انشالله به زودی مشکلاتتون حل میشه... کار همسرت رونق می گیره و بهتر از اون النگو رو می خرید ... خداروشکر که سالم هستین و طلا رو فروختی برای مخارج روزانه تون نه برای دوا و درمان .... سلامتی باشه دل شاد باشه همه اینا جبران میشه ... مطمئن باش و منتظر که روزهای خوب تو راهه 😍

جواب :

سلام عزیزم
آره واقعا
اسم بی ادبی شونم میزارن رک بودن،بدون اینکه یه نتیجه حرفشون فکرکنن حرف میزنن
اینقدر ذهنم درگیرشونه که مدام دارم استغفرالله میگم از فکرای بدی ک ب ذهنم میاد
وی الان آرومترم
معشوقه
۲۳ آبان ۲۱:۲۲
عزیزم خیلی ناراحت شدم
ولی خوب گفتی واقعا. کسی که میاد میگه که ما بین خودمون گفتیم تو خبرکشی یعنی خودش یه همچین آدمیه اگرنه نمیومد بگه
چقدر خوب که بیخیالشون شدیگ اعصاب خودت مهم تره 

جواب :

سلام گلم
آره خیلی ناراحت شدم ولی الان آرومم ولی گاهی ذهنم میره اون سمت و با ذکر گفتن حواس خودمو پرت میکنم
یک مرد!
۰۳ آذر ۱۳:۰۷
نیمدونم چرا خودت رو انقدر درگیر میکنی
چرا انقدر نگه میداری
انبار میکنی
چرا انقدر گارد میگیری نسبت به رفتارهای خانواده همسرت
چرا نیمتوین به راحتی از کنارشون بگذری
این همه گاردی که نشون ندادی به قول خودت بیشتر از هر چیزی تورو انبار نفرت میکنه ها
یه جایی یهو منفجرت میکنه باید مراقب باشی نذاری سوپاپ اطمینانت باید این باشه که اهمیت ندی و پی ش رو نگیری و برای خودت بازآفرینی و بازیادآوری نکنی

جواب :

سلام
همسرمم میگه بی خیال باشم
ولی خب این موضوع خبرکشی خیلی ناراحتم کرد
از همه بدر ماجرای ولد پسرم شد که مینویسمش

خیلی رو خودم کار مینم که بی خیال باشم اما از فکر اینکه پش سرم چ حرفایی قراره بزنن بهم میریزم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
نبسته ام به کس ، دل
نبسته کس ، به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها ، رها من
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان