سلام
تا بحال شده چیزی رو متوجه بشین و خودتونو بزنین به نفهمیدن
دیروز با خاله م صحبت میکردم ، شوهرش سرکار بوده و اون توی لپ تاب ب پوشه ای برخورد کرده بود که رمز داشت،به من زنگ زده بود که بپرسه چیه؟ومن گفتم که این ی نرم افزاره که همسرت دانلود کرده و رمزی هم که میگی رمز فایل فشرده ست،باید اون رمز رو بزنین تا فایل باز بشه و بعد نرم افزار رو نصب کنین،میگفت یهو شک کرده که این چیه ک شوهرش روش رمز گذاشته،میگفت گاهی به شوهرش میگه اشتباه کرده که باهاش ازدواج کرده،میگفت گاهی میفهمم که پشیمونم از ازدواجم
از من پرسید تو چی تو هنوز به این نتیجه نرسیدی که پشیمونی؟
گفتم من اگه هم بفهمم پشیمونم خودمو به میزنم به نفهمیدم
واقعا هم همین کار رو میکنم،من میترسم از اینکه بفهمم اشتباه کردم،اصن الان بفهمم اشتباه کردم چکار میکنم ،چکار میتونم بکنم،من آدم جداشدن نیستم،ادم رها کردن نیستم،آدم برگشتن نیستم،شده کجدار و مریز ادامه میدم ولی میمونم
گاهی دلم میخواد با علی حرف بزنم و اتمام حجت کنم،بهش بگم من میفهمم ولی خودمو به نفهمیدن میزنم
گاهی بهش گفتم که اگه مردا بدونن زن ها جواب نصف سوالایی که ازشوهرشون میپرسن میدونن،هیچوقت دروغ نمیگن
اما علی بازم بهم دروغ میگه،دروغ هاشم بیشتر جنبه ی این رو داره که من نگران نشم،نه اینکه کار خلافی بکنه و بخواد مخفی کاری کنه نه،یوقتفکر بد نکنین،ولی خب من از این کارش بدم میاد،چون آخرش که یک روز مجبوره بهم بگه،یا بالاخره که من میفهمم،پس چرا از همون اول راستشو بهم نمیگه
دوست دارم بهش بگم هرچه زودتر تکلیف شرکت و شریک سابقش رو مشخص کنه،من اصن حوصله دعوا و درگیری و جنجال و دادگاه رو ندارم،از فکر اینکه باز مجبور بشم بخاطر ضامن به کسی زنگ بزنم دیوانه میشم
دوست دارم بهش بگم برای اجاره ی این ماه یک فکری بکنه ، ازمن انتظار نداشته باشه که بازم طلا بفروشم،میدونه من روی طلاهام حساسم ،بارها بهش گفتم برام نخریدی نخریدی،ولی همینایی هم ه دارم ازم نگیر،ولی خب هربار که به مشکل برخوردیم تنها راه چاره بوده
دوست دارم یه تکون به خودش بده،این آرامش ظاهریش منو دیوانه میکنه
روز تولد پاشا به مامانم گفتم که النگو و گوشواره مو فروختم،اون لحظه هیچی نگفت ولی امروز بهم تلفن کرد و گفت که حداقل برای حفظ ظاهر جلو فامیلم که شده طلاهاتو نفروش،میگفت ی بار دیگه بفهمم اینکارو کردی من میدونم و علی
دوست ندارم پای مامانم بیاد وسط ولی چشمم از علی آب نمیخوره
حس میکنم پولمون برکت ندراه
حس میکنم علی به نمازش خیلی مقید نیست
هروقت میگم نماز خوندی میگه آره ولی خب چرا من نمیبینم چرا نمیفهمم کی میخونه
همش فکر میکنم وقتی خونه نیست نمازشونمیخونه
خیلی سعی میکنم بهش نگم و گیر ندم ولی نمیشه،دلم میسوزه برای خودم و پسرم
همیشه میگم مامان باباهامون که اینهمه اهل نماز و دعا بودن ما این شدیم،ما اینیم بچه هامون چی میشن
من نگران آینده ی معنوی پسرمم
لطفا بریا آینده ی معنوی منو وهمسرم و بچه مون دعا کنید
دعا کنین بنده ی خوبی باشیم
*الان خواهرم زنگ زد،گفت مامان از اون روز که فهمیده من طلاهامو فروختم حالش بده،خواهرمم دعوام کرد،گفت تو علی رو پررو کردی،واقعا من باید چکار کنم