روزنوشت های یک بانو

یک زن،یک همسر ویک مادر هستم

خاطرات یک خَیـِّر

سلام

خاطره ای از یک خیر مینویسم که خیلی ناراحتم کرد

خودشون هم خیلی ناراحت بودن ولی خب دیگه کاری از دست شون بر نمی اومد

مردی 50-60ساله به نظر می رسید

جا افتاده و موقر

گروهی از دوستان داشت که باهم خیلی صمیمی بودن

گروهی 10-12نفره متشکل از خانوم ها و آقایون جاافتاده و کم و بیش از تمکن مالی برخوردار بودن

یک روز با آقایی آشنا میشه 40-50ساله و از گروهشون براش تعریف میکنه تا بلکه به جمعشون ملحق بشه و کمک مالی به گروه بکنه

این آقا که از قضا وضع مالی خیلی خوبی داشته به گروه ملحق میشه و بعد چند هفته از این آقا میخواد که وقتی برای توزیع کمک ها به خونه ی نیازمندان میره اینو هم باخودش ببره

این آقا هم قبول میکنه و فرد مذکور رو همراهش میبره

بعد یه مدت این فرد رابطه شو با گروه قطع میکنه و هیچ کس خبری ازش نداشت

تا اینکه خیر مورد نظر وقتی برای توزیع کمک ها به خونه ی مرد مسنی میره 

مرد مسن به این آقا میگه حاجی ،این کی بود با خودت آوردی به خونه ی ما که مارو به خاک سیاه نشونده

مرد خیر میپرسه که چی شده؟

و اون مرد مسن میگه: ...

اون روز ک اومدین خونمون و اون آقارو هم آورده بودین،دختر منو میبینه

چند روز بعد با کلی خرت و پرت اومد خونمون،از من درمورد بیماریم پرسید

کلی حرف زد و گفت که کمکم میکنه که درمان کنم

کم کم از خودش و از زندگیش گفت و گفت که مجرده و به هرکسی نمیتونه اعتماد کنه و هر زنی میاد تو زندگیش بیشتر به خاطر مال و اموالشه،دوسداره باکسی زندگی کنه که آدم ساده و بی آلایشی باشه

بعدشم گفت دوست داره دختر منو خواستگاری کنه

ماهم دیدیم آدم خوبیه و خیره و از همه مهمتر تو دم و دستگاه شماست گفتیم حتما آدم خوبیه قبول کردیم

دروغ چرا،فکر میکردیم دخترمون با این مرد ازدواج کنه حتما خوشبخت میشه

یک روز اومد خونمون و همه باهم رفتیم محضر و عقد کردیم ،بعدش منو بردن بیمارستان بستری کردن و خودشم دست دخترمو گرفت و برد

چقدر خوشحال بودیم از اینکه دخترمون خوشبخت شده،دیگه اصن به فاصله سنی شون فکر نمیکردیم و برامون بی اهمیت بود.

بعد دو هفته که از بیمارستان مرخص شدم خداروشکر حالم خوب شده بود

یکی دو روز بعدش دخترم رو آورد خونمون و کلی هم برامون خرید کرده بود

ولی از اون روز که رفت دیگه ندیدیمش

الان نزدیک دوماه گذشته و دخترم بارداره،رفتیم محضری که عقد کردیم اصن قبول نمیکنن که ما اونجا عقد کردیم،اصن اون آقایی که دخترمو عقد کرد اونجا نبود و کسی نمیشناختش

حالا موندیم چکار کنیم


 ************************

متاسفانه اون آقای ثروتمند دختر بینوای 23-24 ساله رو دو هفته ی تمام تو ویلاش نگه میداره و هرطور که تونسته ازش استفاده که چه عرض کنم سوءاستفاده کرده و بعدشم با یه بچه تو شکم تحویل خانواده ش داده و رفته و هیچ کس خبری ازش نداره

حتی محضر رو هم هماهنگ کرده بوده و گویا عقدشونم دائمی نبوده 

یکی نیست بگه آخه بی شرف،برای کثافت کاری هات هستن کسایی که از این راه کسب درآمد میکنن ،خب یکی از اونا رو انتخاب مبکردب هر بلایی که دلت میخواست سرش می آوردی اونم پولشو میگرفت و برا مهم نبود

چرا اومدی یه دختر معصوم رو بیچاره کردی آخه

وقتی این داستان رو شنیدم خیلی حالم بد ،از همه ی مردا حالم بهم میخورد

۸ صحبت ۱ موافق ۰ مخالف
من و ...
۱۸ آذر ۱۴:۳۷
یعنی اینها نفهمیدن این دفتر عقد ازدواج نکرده؟
عقد کردنی کلی امضا و دنگ و فنگ داره
اینها چجوری نفهمیدن اخه

چرا انقدر راحت اعتماد کردن
اون هم تو این زمونه که ادم به چشم خودشم نمیتونه اعتماد کنه

طفلک دختره
چی فکر میکرد و چی شد
دیگه این ادم اعصاب براش میمونه اخه

اعصاب منم خورد شد
اون هم به خاطر سادگی یه خانواده که به هر کسی اعتماد میکنن

مگه هنوزم از این خانواده ها داریم تو این زمونه که فرق عقد دائم و موقت رو تو دفتر خونه متوجه نشن
باز دارم عصبانی میشم

جواب :

وای نگو
من اینقدر ناراحت شده بودم که نگو
طفلک اون خیر بی نوا
کلا قید گروه و اینارو زده خودش تک و تنها کارشو ادامه میده
دیگه حتی یه نفر رو هم باخودش جایی نمیبره
عاشق خدا
۱۹ آذر ۱۶:۵۰
واای ، خدا برای هیچکس نیاره این روزگار را
اخه این آقا فازش چی بوده که در پوشش یه خیر این کارو کرده؟؟خیلی راحت تر و کم خرج تر از این میتونسته به خواسته اش برسه
طفلک اون دختر و خانواده اش...

جواب :

ُسلام عزیزم
واقعا نمیدونم فازش چی بوده
منم دلم برای اون دختر می سوزه
اقلیما ...
۱۹ آذر ۱۷:۵۰
چه دنیای بدی شده
خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه:(

جواب :

ان شالله
واقعا
صدای کودکانه یک زندگی
۲۴ آذر ۱۲:۲۹
واقعه تلخی بود..امان از فقر..که باعث میشه دخترتو راحت عقد شیادها بکنی..

دوست داشتی بهم سر بزن
لیلی
۲۸ آذر ۱۱:۲۷
سلام بانو جان خوشحال شدم که دیدمت و پیدات کردم
بابت این پست باید بگم خیلی خیلی ناراحت شدم خدا لعنتش کنه
سارگل
۲۹ آذر ۰۰:۵۰
سلام عزیزم چرا دیگه نمینویسی
یک مرد!
۰۱ دی ۱۵:۲۲
حالا یه داستانی شنیدی، راست و دروغش هم که با خداست، فرض کنیم راست باشه، یه آدم ناحسابی ای یه غلطی کرده چرا باید حالتون از مردا بهم بخوره!!!؟
همینه که میگن زن جماعت خیلی به عقل و منطق و استدلالش نمیشه تکیه کرداا!!!

از این داستانا خیلی گفته شده، این چیزا هم دید افراد رو به خیرین بد میکنه هم آقایون .. بهتره ازین چیزا هر وقت شنیدین بگید لابد درست نبوده!

آبان ...
۰۲ دی ۲۰:۵۷
ای بابا ..موندم چی بگم ....پیدا کردن اون ادم ..اثبات اینکه این بچه متعلق به این اقا است ..سخت نیست ..اما اونچه که دختر می کشه ..قابل جبران نیست ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
نبسته ام به کس ، دل
نبسته کس ، به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها ، رها من
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان