روزنوشت های یک بانو

یک زن،یک همسر ویک مادر هستم

ی روز پرکار

سلام

شب تون بخیر

ساعت هفت و نیمه و من هنوز تنهام😢

خب از این چند روز بگم

بعد نوشتن اون پست شلوغ و پر کار شام خوردیم و یکم فیلم دیدیم و خوابیدیم

صبح هم بعد نماز نشستم ب دوخت و دوز،وای ک چقدر وحشتناک بود،ینی تا ساعت هشت شب ک همسری بیاد من صد بار آستینارو دوختم و شکافتم،یبار کج بود ،یبار کوتاه بلندبود،اصن ی وضعی بود.آخرش خسته شدم با نخ کوک ،کوک گرفتم و رهاش کردم.😰

صبح دوشنبه ک رفتم کلاس مربیمون گفت ن خوب دوختی برو چرخش کن،ینی در عرض یک ساعت مانتوم تموم شد،کلی هم ریزه کاری استادم یادم داد ک باید یادداشت کنم تا فراموش نکنم.بعدشم ک یقه آمریکایی یادم داد و منم برش زدم و زمان تموم شد و قرگشتم خونه،ازاونجایی ک چهارشنبه تعطیل بودیم و کلاس نداشتیم اون روز اصن خیاطی نکردم،س شنبه هم ک طبق قرار قبلیم رفتم خونه مامانم،وای ک چقد هوا کثیف و گرفته بود،طوری ک من نفسم داشت میسوخت.

مامانم خیلی از دیدنم خوشحال شد،واقعا عجیبه ها،تا عقد بودم مامانم چش دیدن شوهرمو نداشت اما حالا هی میگه بگو ناهار بیاد،شام بمونین و اینا.😍

قربونش بشم بخاطر من آش پخته بودن.

از راه ک رسیدم گفتن مانتو هاتو نشون بده،منم سریع پوشیدمش و مامان و خواهری کلی تعریف کردن😍خواهرم ک اینقد ذوق کرده بود میگفت عین همین باید برام بدوزی!هرچی میگم خب پارچه تو بده من ی یقه دیگه بدوزم گوش نمیداد که،میگفت نه منم ازهمین یقه میخوام.

اصن میگفت هرچی برای خودت دوختی باید برای منم بدوزی.بعد ک تعریف و تمجید تموم شد مامانم رفت خونه همسایه مون تا لوازم نذری فرداشونو حاضر کنن،نماز ظهرمونو خونده بودیم ک مامانم اومد،از تو اتاق مواد غذایی شون برام ی ماسه ی بزرگ پفیلا پنیری و گوجه ای و چنتا سیب و پرتقال آورد.منم نشستم تنهایی پفیلاهامو خوردم و بعدم اندازه های مامانمو و خواهری رو گرفتم.

خواهری بهم گفت:ا لان خیلی خوشحالی ک خیاطی یاد گرفتی؟

گفتم :فعلا ک تو خوشحال تری،اینقدر که تو برنامه ریختی برای خودت من نریختم برای خودم😅

والا به خدا،ینی ازالان ی لیست مانتو ردیف کرده ک من براش بدوزم،راستش من خیلی خوشحالم ک مامانم خیاطی مو قبول داره،ینی کلا هرچیزی ک مامانم تایید کنه خیال من راحت میشه.اونقد ک من از خودم ایراد گرفتم اینا نگرفتن😂

بعد ناهار هم ،من از ساعت یک و نیم خوابیدم تا دوونیم،مامام داشت لباس میپوشید ک بره دوره قرآن،یچشم باز یکی بسته گفتم بیا ی ماچ بده ممکنه شما نیستی من برم خونه م😘

مامانم منو بوسید و من باز هوابیدم تا سه و نیم،  بیدار ک شدم دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم و ازخواهری و داداش کوچیکه خداحافظی کردم . تو اتوبوس ب همسری پیام دادم کجایی؟گفت شرکتم،منم رفتم شرکت ک کلید بگیرم و بیام خونه‌،ولی گفت بمون کارم تموم بشه باهم برگردیم.

کارش ک تموم شد قدم زنان اومدیم خونه و کلی حرفای عشقولانه زدیم😍

خونه ک رسیدیم من نمازخوندم و همسری روی مبل خوابش برد،ساعت نه بیدارشد ومنم ک چای دم کرده بودم براش آوردم خورد و نمازخوند.بعدشم از شام دیشبش ک پلو مرغ داشتیم مونده بود کرم کردم خوردیم ونشستیم ب فیلم دیدن،ساعت ده یهو گفت بریم بیرون قدم بزنیم

گفتم آره😊از بالکن بیرون رو نگاه کردم بارون می بارید و یکم سرد بود،قدم زدن زیر بارون خیلی لذت خش بود.همسیری هم سر درددلش باز شد و گفت ک برای همایش هنوز اسپانسر نگرفتن و اوضاع شون حالب نیست.خب من خیلی ناراحت شدم،چون هنوز پول کلاسمو ندادم،دوره مانتو دوز هم داره شروع میشه و من هنوز پول ندارم😢ولی خب ابراز ناراحتی من حالشو بدتر میکرد.منم گفتم هنوز تا بیست و دوم خیلی مونده،خدابزرگه،تو میتونی،اصن شما مرد دقیقه های نودین و میتونین.ینی کلی هش روحیه دادم.ولی خب دل خودم خون بود ولی گفتن حرفایی ک به همسرم روحیه میده خیلی مهمتربود.

کلی حرف زدیم و ی ساعت زیر بارون راه رفتیم و حرف زدیم.اومدیم خونه و سریع خوابیدیم.

صبح امروز هم من برای نماز خواب موندم و ساعت شش و نیم نمازخوندم،بعدشم برای ساعت هفت و نیم صبحانه رو حاضر کردم و همسری رو بیدار کردم.همسری پاشد رفت سرویس ولی باز رفت روی تخت خوابید و کفت من ی ساعت دیگه م میخوام بخوابم😤

خیلی عصبانی شدم،آخه منم خوابم میومد بخاطر اون بیدارموندم،حالا خودش میخواست بخوابه.ساعت نه  بیدار شد ی دوش کرفت صبحانه خورد و لباس پوشید ک بره،تاحاضر شد ساعت ی ربع به ده شد،بهش گفتم بله دیکه من از ساعت شش ونیم بیدارم اونوقت شمااینموقع میری سرکار😞

گفت ببخشید حق باشماس

گفتم بازم کوسنای مبل رو نذاشتی سرجاش😰

گفت بازم حق باشماس عزیزم

گفتم بله حق بامنه ولی تو هی قربون صدقه ی گندمت میری😥منم الان میرم میندازمش تو کمد😆گفت ن ترو هدا نکنی این کارو ها باشه

دیگه بوسش کردم و باخنده بدرقه ش کردم و رفت.بعد رفتنش نشستم بقیه ی صبحونه مو کامل خوردم و پاشدم ب کار کردن.اتاق خواب رو ریختم بهم یکم تغییرات دادم،روتختیم کثیف شده بود جم کردم و بالباسا انداختم تو ماشین،اتاق خواب رو جاروکشیدم و رخت آویز رو گذاشتم اونحا پنجره رو هم بازکردم  ک هوای خونه عوض بشه و لباسا زیر تور آفتاب خشک بشن.بعدش پذیرایی رو حاروکشیدم و جای مبل دونفره و سه نف رو عوض کردم،خیلی خونه بزرگتر و دلباز تر شد😃حالا بگو یپذیرایی ک فقط ی فرش سه درچار توش پهن میشه و یکم دورش خالیه و سرامیکاش دیده میشن چی هست ک دلبازتر بشه🙈ولی خب من سعی مو کردم دیگه.

درحال تمیزکاری بودم ک اون تلفن حساس بهم شد،ینی دل تو دلم نیست ک زودتر چارشنبه بشه

بعدشم ک تاساعت چهار درگیر بودم و ی تخم مرغ آبپز کردم و با گوجه و پنیر خوردم و نماز خوندم و نشستم پای تلگرام و دوستام.

بعدشم شام پختم ،کوکوسبزی معروف،الان تو دیس مث پروانه چیدم،همسایه مونم برامون سوپ آورده سفره چیدم.

الانم همسریم اومده باجازه

۶ صحبت ۳ موافق ۰ مخالف
مهسا ر ب
۰۸ دی ۲۲:۳۰

خدا خیلی خیلی بزرگه و درست اونجایی که فکرشو نمی کنی کمکت میکنه

آدم ی دونه گلدونم جابجا کنه خونه کلی تغییر می کنه دیگه مبل که جای خود دارد

جواب :

آره واقعا
امروز کلی روحیه گرفتم با این خبر
آره باب اصن خونه م کلی جاباز کرد
تازه ی میزم ب داداشم سفارش دادم بخاطر خیاطیم و الگو کشیم لازم دارم
Poker Face
۰۹ دی ۱۱:۰۴
چقدر خوبه که همسرتون پایه ی بیرون رفتنِ!ایشالا غما تموم میشن:) خوشیاتون مستدام

جواب :

آره بابا خیلی اهل پیاده رویه
گفتم بهت از ابوطلب تا خود کوهسنگی پیاده فتیم و برگشتیم😄
ان شالله هرچه زودتر بگذره
Niloufar Joon
۰۹ دی ۱۴:۳۰
خواهرتم مثل منه. 
خواهرمنم ازوقتی رفت خیاطی فقط برای من لباس میدوزه،کلا تو آموزشگاه معروف شده بود،هرچی میخواست بدوزه،میگفتن باز برای خواهرت میدوزی،خخخ
چه خووووب شوهرت مثل شوهر جان من تنبل نیست،عمرا یک قدم راه بیاد،با اون بود دبیلوسی هم با ماشین میرفت،خخ
ان شاالله چهارشنبه خوشحال میشی. 
دعاکن منم آخر بهمن خوشحال بشم. 

جواب :

وجه تشابهمون هی داره بیشتر و بیشتر میشه خخخخخخ
ولی درکل خواهر خوبه😍
شوهرمن عاشق پیاده رویه،اصن اون منو ب پیاده روی عادت داد
ان شالله هردومون دلشاد بشیم😉
مهاجر ..
۰۹ دی ۱۵:۴۱

واقعا عجیبه ها،تا عقد بودم مامانم چش دیدن شوهرمو نداشت اما حالا هی میگه بگو ناهار بیاد،شام بمونین و اینا.

این طبیعیه گویا ! :)

نمونه شو دیدم!

جواب :

خخخخخخ
فک کنم تو خیلی از خونواده ها این موضوع جریان داره😅
عاشق خدا
۰۹ دی ۱۷:۲۵
سلام
دقیقا وصل کردن آستین قسمت سخت مانتو دوزی هست
عکس مانتوهات را بذار ببینیم خانم هنرمند
 راستی متدتون چیه؟

جواب :

سلام عزیزم
چشم فردا میپوشم میگم همسری ازم عکس بگیره
متد؟
ای گفتی یعنی چه؟!
عاشق خدا
۰۹ دی ۲۱:۲۳
عزیزمممم
متد یعنی روش اندازه گیری و الگو کشی و دوختتون چ مدلی هست
از مربیتون بپرسی بهت میگه

جواب :

آها باشه گلم شنبه میپرسم بهت میگم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
نبسته ام به کس ، دل
نبسته کس ، به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها ، رها من
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان