سلام دوستان
بالاخره اومدم که براتون حرف بزنم
دیشب تصمیم گرفتم از بی خوابی هام استفاده کنم و بنویسم ولی بعد ی ساعت نوشتن یهو همه چی پرید و منم دیگه خوابم گرفته بود و ساعت دو نصف شب رفتم خوابیدم.
خب حالا مینویسم دوباره:
ازاونحایی ک ترتیب ماجراهایادم نیست از مهمترینش شروع میکنن
آمدن مامان همسری به مشهد
مامان همسری ی روز با خانواده جاری بزرگه میاد مشهد ک بره دکتر،برای زانوهاش و نفس تنگیش.شب او خونه جاری جان می مونه و متوجه میشه جاری جان فردا نوبت عمل داره برای پاهاش،تصمیم میگیره فردا صبح بره خونه دختر دومیش، وقتی جاری جان ب خواهرشوهر زنگ میزنه میگه ک من دارم میرم بیرون،ینی نمیتونه منتظر بمونه ک مامان همسری رو ببرن پیشش.این جمله باعث ناراحتی مامان همسری شد و رفت خونه دختر کوچیکش.منم ازهمه حا بی خبر تماس گرفتم و فهمیدم حاری رفته عمل و مامان همسری کجاس،قرار شد بریم دنبالش،ولی همسری براش کار پیش اومد و من تصمیم گرفتم برم دنبالش.وقتی رسیدیم خونه و دید ک چهارطبقه پله رو بیاد بالا شوکه شد ولی خب چاره نبود و اومد بالا.شب براش وقت دکتر گرفتم برای زانوهاش و همسری فرداعصرش بردش دکتر و آخر شب باکلی دارو و عکس برگشتن خونه.
من مجدد براش نوبت دکتر گرفتم برای ریه هاشون،ولی همسری سرش شلوغ بود و نمیتونست مامان رو ببره ،برادرشوهرهم ک درگیر خانومش بود خواهرشوهر دومی هم ک مامان ازش دلخور بود کوچیکه هم ک دوتا بچه داره و میگفت نمیتونه مامان ببره دکتر،ناچارا من قبول کردم و مامان رو بردم دکتر،ساعت هشت شب تا یازده شب معطل شدیم آخرشم برای مامان ی عکس ریه نوشت و برگشتیم خونه.
شب جمعه خونه مامانم دعوت بودیم،بازم همسری رفت شرکت و منو مامان اول رفتیم حرم و بعدش رفتیم خونه مامانم.اونجا مامان همسری از من تعریف میکرد و از جاریام بد میگفت،خیلی ناراحت شدم خب این ینی ممکنه درجایی پشت سرمنم حرف بزنه😞
بعد از شام مامان و داداشی مارو رسوندن خونه،توی راه میگفتیم و میخندیدیم ک یهو مامان همسری باخنده گفت علی بچه ت به تو نرفته که خوشگل بشه به عفت رفته اصن شبیه تو نیست.😳😲
همین یک جمله باعث شد نطق همه کور بشه و ماشین درسکوت فرو بره.رسیدیم خونه من هیچ حرفی نزدم و رفتم خوابیدم.
عصر جمعه هم رفتیم خونه حاری و من یادم شد دفترچه مامان رو ببرم😖 اونجا مامان کلی از پله های خونه ی ما گله کرد😢اون شب شام خونه جاری موندیم و خواهرش برامون سیب زمینی و سوسیس سرخ کردبعد از شام قرار شد مامان خونه حاری بمونه ای کاش دفترچه شو برده بودم ک برادرشوهر مامان رو ببره دکتر😢ولی مجبور شدم شنبه صب اول برم دفترچه مامان رو تمدید کنم و بعد برم خونه جاری،واسه همین جاری هم دفترچه شو داد تا تمدید کنم.صبح با آژانس رفتم دفترچه هارو تمدید کردم و جواب آزمایش همسری رو هم گرفتم و رفتم خونه جاری،اونحا پیشنهاد دادم ک بریم هفده شهریور عکس ریه بگیریم ک رایگان بشه،مجدد سوارتاکسی مامان رو بردم ،ازترسم داشتم سکته میکردم ی راهرو پراز اتاق رادیولوژی،ب منشی گفتم من باردارم میشه شما مامادرشوهرم رو ببرین و خانوم مهربون قبول کرد،بعد عکس برگشتیم و ناهارخوردیم و خوابیدیم تا پنج و نیم و بعدش من حاضر شدم ک بامامان بریم دکتر،همون لحظه برادرشوهر اومد و اخماش توهم تعجب کردم دلم میخواست فرار کنم،میخواستم تاکسی بگیرم بریم ک برادرشوهر گفت مارو میرسونه.توی ماشین کفت ناراحتیش بخاطر قبض برق سیصد هزارتومنی شون بوده😲تومطب خیلی زود نوبتمون شد و دکتر تشخیص داد ک مامان آسم شدید داره،داروهاشونم کرفتم و برگشتیم خونه جاری.
ازاونجایی ک قرار بود ماما فردا صبحش با خانواده جاری برگرده شهرستان من صبح کل وسایلشو بارکردم و آوردم خونه جاری گذاشتم،ولی وقتی از دکتر برگشتیم دیدم ی بحث بین شونه ک چون پسر شونزده ساله ی جاری دوسنداره بره شهرستان رفتن ب شهرستان کنسله،مادرشوهر هم گفت پس من میرم خونه عفت😭ینی چی آخه اگه پله های خونمون اذیتت میکنن چرا باز میخوای بیای خونه ی ما!چرا؟چون خونه ی عفت هیچ سروصدایی نیست و آرامش داره.شب باز تاکسی گرفتیم وبرگشتیم و دریغ ازاینکه بگن خب شام بخوین بعد برین😢
شب برگشتیم خونه و من دمق و ناراحت بودم،هم از حرفای مامان همسری هم از فشار دردی ک تو پهلو ها و قفسه سینه م داشتم.شام ی نیمرو درست کردم و خوابیدم.
روز یکشنبه من نوبت آزمایش قند خون ناشتا و بعد از صبحانه داشتم،همسری حتی چشماشو باز نکرد ک بامن خداخافظی کنه😢 برام مهم بود ک حلو مامانش بهم توجه کنه هرچند اونم خواب بود.پیاده رفتم آزمایشگاه و کارم تاساعت یازده طول کشید و سرراه برگشت نون هم خریدم بین راه همسری زنگ زد و گفت ک ناهار زود میاد خونه آخه ساعت دو جایی قرار داره و باید بره،منم اومدم خونه و ی چیزی خوردم و از فریزر ی بسته بادمجون گذاشتم رو گاز برای ناهار،همون لحظه همسری زنگ زد و گفت مامانم بخاطر ی درد قفسه سینه رفته بیمارستان و دیشب رو بستری بوده،ازمن خواست نگران نشم و صبرکنم تابیاد و منو ببره ملاقات.همین حرف باعث شد حالم بد بشه و از شدت فشار و استرس خوابم گرفت و ناهارم سوخت،اجبارا ی غذای حاضری پختم و بعد اومدن همسری سریع ناهارخوردیم و حاضرشدیم،مامان همسری هم گفت من پاهام درد میکنه سلام برسونین.
اومدیم بیمارستان خیلی سخت بود مامانم رو تو سی سی یو ببینم،هنوز چند دقیقه بالاسرش نبودم ک خاله کوچیکه و مادربزرگم اومدن و زدن زیر گریه و اشک مامانم رو درآوردن😤و گفتن خواهرم دم در مونده و اجازه ندادن بیاد داخل،من رفتم بیرون و خواهری رفت داخل.کمی بعد خاله بزرگه و دخترش و شوهرش اومدن و درآخر هم دایی بزرگه،در طول این مدت من بیرون منتظر بودم ک یک لحظه مامان رو بیینم،آخر وقت ک همه رفتن من رفتم پیش مامان و خیالمو راحت کرد ک حالش خوب شده.برگشتیم خونه دیدم مامان میوه هایی ک براش گذاشتم نخورده😲
بعد از مرخص شدن مامانم گفتم بریم عیادت ک همسری گفت نمیتونه بیاد و من با مامانش برم،مامان همسری هم حجلو همسری گفت میاد ولی وقتی همسری رفت شرکت گفت نمیشه من نیام😞
خیلی بهم برخورد ینی مامان من ارزش ی عیادت هم نداره،اگه پاهات درد میکنه و نمیتونی بیای ملاقات پس چرا اصلا دوباره اومدی خونه ی ما،خونه همون پسرت ک آسانسور داره می موندی.
گفتم نه زشته بیاین باهم بریم،رفتیم و سریع برگشتیم و من شب باهمسری کلی حرف زدم،از حرف مامانش تو ماشین،بهش گفتم اگه من زشتم چرا اصن قبول کرد من عروسش بشم😭 بعدم گفتم مامانت وقتی رفتی گفت من نیام عیادت،خب حق داره وقتی پسرش ک داماد خانواده س نمیاد اون چرا بیاد😭
اینقدر گفتم ک سبک شدم ولی همسری یک کلمه هم حرف نزد،فرداش من بازم مراعات حال مامان همسری رو کردم و حرفی بهش نزدم،شب ک شد همسری سرحرف رو باز کرد و گفت اجازه نمیده کسی ب من بی اخترامی کنه.
فرداش ک زنگ زدیم حال جاری رو بپرسیم کسی گوشی رو برنداشت،ب برادرشوهرنگ زدیم و متوحه شدیم همون فردای روزی ک ما اونجا بودیم برادر شوهر خانواده حاری رو برده شهرستان،ینی فقط مامان اضافی بود ک باخودشون نبردن.
قرار شد پنح شنبه برادر شوهر بیاد دنبال مامان ولی شب قبلش زنگ زد ک ما ببریمش خونه خواهر شوهر کوچیکه،همسری هم گفت من سرکار و نمیتونم عفت هم حالش خوب نیست،یهو مامان همسری گفت ن حالش خوبه که چیزیش نیست.این درحالی بود ک من دوشب از درد پهلو و قفسه سینه خوابم نمیبرد و آه و ناله هام رو فقط همسزی دیده بود.
تماس همسری ک قطع شد ب مامانش گفت دوشبه نخوابیده تو ک ندیدی درداشو.برات تاکسی میگرم برو .برگشت گفت یوقت تنهایی میرم منو ندزدن😲 موندم خب من ک قرار بود تنهایی برگردم منو نمی دزدیدن؟!
دیگه صبح پنج شنبه مامان همسری ی بوس ساده کرد و رفت.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت،این ده روز خیلی بهم بد و سخت گذشت.یعد رفتن مامان همسری مجدد حال مامانم بد شد و اینبار بیمارستان تخصصی قلب بستری شد و دستور آنژیو دادن،دوشب هم اونحا بستری بود و ما ی روز رفتیم ملاقات،و چون دیر شده بود تقریبا داشتیم میدویدیم سمت در ک من وسط خیابون پام پیچ خورد و با زانو و دست چپ خوردم زمین،پام خیلی درد گرفت و بچه خودشو جم کرد ی گوشه،رفتیم بالا و وقتی ب مامانم کفتم خیلی ناراحت شد و گفت اگه بچه بغلت بود ک کشته بودیش😢زانوم رو ک نکاه کردم حسابی خونی بود.این ضربه یک هفته باعث کبودی پام شد.
خداروشک با آنژیو حال مامانم خوب شد و دیگه دردی نداشت وهروقت من بهش زنگ میزنم با شاد ترین حالت ممکن حرف میزنه،دورش بگردم مراعات وضع منو میکنه.
یک اتفاق بد تکراری
دوباره یک چک قدیمی،البته این دفه وام بود،وامی ک ب اسم همسری ولی ب کام شخص ثالثی بود،کسی ک در طی چندین سال وام رو تسویه نکرده بود و حالا اون دوتومن شده بود هفت تومن،همسری بخاطراین موضوع بازداشت شد و محبور شدیم س میلیون نقد بدیم ک ضامن رضایت بده و همسری شب بازداشت نمونه،کاش می موند و بخاطر من زیربار این کار نمیرفت و فرداش میتونست دادخواست مجدد بده و شخص سوم رو مجبور به پرداخت جریمه کنن نه همسزی منو،ولی خب بارداری و شرایط من همسری رو محبو ب قبول این موضوع کرد و ضمنا یک چک چارتومنی هم بایت سود این دوتومن پرداخت ک اگه بانک مسئولیت خودش رو در قبال این سکوت سیزده ساله نپذیره مجبور ب پرداختش میشیم،اونم درست در شرایطی ک ما نیاز ب فرش برای خونه ،تخت برای اتاق بچه مون و خب هزینه های زایمان من داریم.
امیدوارم در این شرایط این چک ب جریات نیفته😢لطفا برامون دعاکنید
شروع ماه هشتم
از وقتی وارد ماه هشتم شدم تکونای پسری باعث تکون خوردن شکمم میشه و عشقم رو بیشتر میکنه،همسری روز ب روز بی تاب تر میشه و آرزو میکنه این روزها زودتر بکذرن و پسرکشو بغل بگیره
بعد از کلی کلنجار رفتن با اسمای مختلف تثمیم گرفتیم اسم پسرمونو پاشت گذاشتیم،آقا پاشا😍😆
وقتی باهاش حرف میزنم دلم آروم میگیره .
این روزها خیلی سنگین تر شدم و بلند شدن و نشستن خیلی برام سخت شده،بااین وجود بازم کارهامو خودم انجام میدم و زحمتی برای کسی جز همسری ندارم
خب امروز قراره برم کلاس زایمان طبیعی،سی هفته هستم و البته برای شروع یکم دیره ولی خب ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه س،
خیلی پرحرفی کردم ولی چیز دیگه ای ب ذهنم نمیرسه
موتظب خودتون و خوبی هاتون باشین😊